در شرایطی که نظم منطقهای در حال بازتعریف با محوریت ادغام اسرائیل است، ایران با تهدیداتی مواجه است که ماهیت آنها ترکیبی، پیوسته و فرسایشی است. عبور از این بحران مستلزم بازسازی عمیق در ساختار قدرت، دیپلماسی و اعتماد اجتماعی است.
اقتصادسنج؛ در شرایطی که نظم منطقهای در حال بازتعریف با محوریت ادغام اسرائیل است، ایران با تهدیداتی مواجه است که ماهیت آنها ترکیبی، پیوسته و فرسایشی است. عبور از این بحران مستلزم بازسازی عمیق در ساختار قدرت، دیپلماسی و اعتماد اجتماعی است.
در فضایی که حملات بیسابقه به زیرساختهای هستهای کشور خطوط قرمز امنیت ملی را درهم شکست و بازتاب درگیریهای این تنش نظامی همچنان در حافظه جمعی ایرانیان طنیناندازاست، پرسش کلیدی پیش روی سیاستگذاران در تهران آن است که آیا میتوان با تکیه بر چنین تجربهای، مسیر سیاست هستهای و دیپلماسی کشور را بازتعریف کرد یا خیر.
پرسشی که مصطفی نجفی، تحلیلگر ارشد مسائل بینالملل به آن پاسخ میدهد. به باور او، ایرانِ پس از این جنگ، دیگر همان ایران پیش از درگیری نیست، بلکه کشوری است که در جدالی همزمان با دو قدرت هستهای معنای واقعی تهدید موجودیتی را لمس کرده و دریافته است که بقای ملی بیش از هر زمان دیگر، نیازمند بازسازی راهبردی از درون و بازتعریف هوشمندانه معادلات بیرونی است.
نجفی در این گفتوگو هم از ضرورت بازبینی سیاستهای هستهای و منطقهای میگوید و هم از این واقعیت که الگوهای تاکتیکی گذشته چه در تعامل با غرب و چه در چرخش به شرق، کاستیهای خود را نمایان کردهاند. او با واکاوی الگوی رفتاری اسرائیل در مناقشات منطقهای توضیح میدهد که چگونه توان تهاجمی و موازنهگر ایران نه تنها مانع تحقق هدف «کار را تمام کردن» تلآویو شد، بلکه اسرائیل را واداشت آتشبس را درخواست کند؛ روایتی که به اعتقاد او معنایی فراتر از یک پیروزی نظامی مقطعی دارد و باید به عنوان بنیان راهبردی جدید در معادلات بازدارندگی ایران تثبیت شود.
وقوع تجاوز نظامی اسرائیل و حملاتی که علیه تأسیسات هستهای ایران صورت گرفت، میتواند ضرورت بازنگری در رویکرد ایران در چهارچوب مذاکرات هستهای را تقویت کند. در این زمینه، ابتدا به این پرسش پاسخ دهید که آیا پیامدهای ناشی از این حملات نظامی اساساً میتواند بر راهبردهای مذاکراتی ایران پس از جنگ ۱۲ روزه اثرگذار باشد یا خیر؟
به طور طبیعی هر کشوری که مورد تهاجم قرار میگیرد؛ بویژه پس از تجربهای مانند جنگ ایران و عراق که اولین حمله مستقیم یک همسایه با پشتیبانی یک دولت خارجی علیه ایران بود، تلاش میکند دوباره به ثبات دفاعی، نظامی و امنیتی بازگردد. ایران نیز پس از پایان آن جنگ، وارد دورهای از ثبات نسبی شد و دیگر با حمله مستقیم مواجه نشد.
اما جنگ ۱۲ روزه، تجربهای کاملاً متفاوت بود؛ جنگی واقعی و تقریباً تمامعیار که هدف اصلی آن برهم زدن نظم و کارکرد نظام سیاسی ایران و حتی نابودی آن بود. بنابراین میتوان گفت که ایران امروز، کشوری است که یک جنگ تمامعیار را هرچند بهطور موقت پشت سر گذاشته است. البته به باور من، این جنگ پایان نیافته و ادامه خواهد داشت. ایرانِ پس از این جنگ، بویژه با توجه به درگیری همزمان با دو قدرت هستهای یعنی ایالات متحده و اسرائیل، کشوری متفاوت از ایرانِ پیش از جنگ است. کشوری که تجربه تهاجم را پشت سر گذاشته و همچنان تهدید نظامی را بالای سر خود احساس میکند. از اینرو فارغ از لفاظیهای سیاسی که اغلب واکنشی به مواضع طرف مقابل است، بهخوبی میدانیم که باید در سیاست داخلی و بویژه در راهبردهای هستهای، تحولات عمده و اساسی ایجاد کنیم.
این جنگ ضرورت بازبینی جدی در بسیاری از مسائل اجتماعی و سیاسی داخلی و نیز تغییر در رویکردها، راهبردها و حتی رفتارهای سیاست منطقهای را برجسته کرد. البته این به معنای عدول کامل از سیاستهای گذشته یا تغییر هویت نیست، بلکه باید در همان چهارچوب موجود، تغییراتی اعمال شود تا کشور بتواند با شرایط جدید سازگار شده، منافع ملی خود را به حداکثر برساند و بقای خود را تضمین کند.
امروز ما با مسألهای اساسی روبهرو هستیم: بقای ملی؛ یعنی حفظ موجودیت جغرافیایی، سرزمینی و سیاسی کشور. برای صیانت از این بقا، به یک «بازسازی ملی» نیاز داریم؛ بازسازیای که بنیانهای اجتماعی و سیاسی داخلی را تقویت و ارتقا دهد، دیپلماسی منطقهای ایران را وارد مرحلهای تازه کند و در سیاست بینالمللی، بویژه در تعامل با قدرتهای بزرگ، تغییر رویکرد ایجاد نماید. جنگ اخیر همچنین نشان داد که سیاست گرایش به شرق بویژه در چهارچوب روابط با روسیه و چین ناقص بوده و از بنیانهای راهبردی مشخص برخوردار نبوده است.
این سیاست، همانند سیاست ما در قبال غرب، بیشتر مبتنی بر شرایط اضطراری بوده تا بر یک نقشه راه پایدار. همانگونه که سیاست تطبیقی و تاکتیکی ما در برابر غرب عمدتاً واکنشی بوده، گرایش به شرق نیز فاقد چهارچوب راهبردی مشخص بوده است. در عمل، هر زمان که کشور در موقعیت فشار و اضطرار قرار میگرفت، یا به سمت غرب و تنشزدایی با آن متمایل میشد یا همکاری با شرق را افزایش میداد، بیآنکه این تغییر جهتها بر پایهای راهبردی و بلندمدت بنا شده باشد.
با توجه به آنکه مفهوم «اضطرار» به بحث ریشهای اختلافات و چالشهای ساختاری ایران با کشورهای منظومه غرب بر سر پرونده هستهای بازمیگردد، آیا در فرآیند مدیریت این پرونده، کاستی یا غفلت راهبردی وجود داشته است؟ و اساساً چرا برجام با همه ظرفیتها و محدودیتهایش، نتوانست بهعنوان یک چهارچوب مؤثر راهی پایدار برای عبور از این بنبست و کاهش شکافهای موجود فراهم کند؟
بررسی مذاکرات و نوع تعاملات ایران با غرب از ابتدای انقلاب تا امروز نشان میدهد که این روند را نباید یکطرفه دید و قضاوت کرد. برخی در داخل کشور همواره انگشت اتهام را به سمت خودمان میگیرند و ایران را عامل اصلی وضعیت کنونی روابط با غرب میدانند اما مرور تاریخ تعاملات نشان میدهد که در بسیاری از مقاطع، جمهوری اسلامی در پی تنشزدایی و حتی عادیسازی روابط با غرب بوده است؛ رویکردی که بارها از سوی آنها بویژه ایالات متحده پس زده شده است.
یکی از دلایل اصلی به نتیجه نرسیدن بخش عمدهای از مذاکرات با غرب، این بوده که این گفتوگوها عمدتاً در قالبهای امنیتی محدود شدهاند؛ مذاکراتی تکبعدی بر محورهایی مانند پرونده هستهای، مسائل امنیتی عراق و افغانستان و موارد مشابه. این نوع مذاکرات هرگز قادر نبودهاند شکافهای عمیق و بیاعتمادی ساختاری میان دو طرف را برطرف کنند.
در واقع، اولین و مهمترین دلیل ناکامی مذاکرات، همین بیاعتمادی ریشهدار بوده است. ما تلاش کردیم این بیاعتمادی را از طریق گفتوگوهای تکبعدی و پروندهمحور کاهش دهیم. هرچند برخی معتقد بودند که میتوان از مذاکرات محدود درباره موضوعاتی مانند عراق یا افغانستان آغاز کرد و سپس نتایج آن را به سایر حوزهها سرریز کرد، اما تجربه نشان داد که این مسیر در نهایت به عادیسازی روابط منجر نمیشود. نقطه اوج این روند، برجام بود؛ توافقی حاصل از دو تا سه سال مذاکره مستقیم میان ایران و آمریکا که گرچه محصولی از تعامل دو کشور بود، اما نتوانست مشکلات بنیادین را حل کند.
عوامل متعددی در این ناکامی نقش داشتند: اول، همان بیاعتمادی ساختاری میان تهران و واشنگتن؛ دوم، خطاهای تاکتیکی و محاسباتی از سوی هر دو طرف؛ سوم، فشارهای داخلی در ایران و آمریکا که در ایالات متحده بویژه تحت تأثیر نفوذ و تعصب لابی اسرائیل و لابی عربی بوده است؛ چهارم، تفاوتهای ایدئولوژیک که در بسیاری از پروندههای مذاکراتی خود را آشکار کردهاند؛ و پنجم، تضاد منافع ژئوپولیتیکی، چراکه ایالات متحده در هیچ شرایطی حاضر به پذیرش ایران قدرتمند و مستقل از سیاستهای غرب در منطقه فارغ از نوع نظام سیاسی نیست.
در این میان، عنصر اسرائیل را نیز نباید دست کم گرفت، چراکه نقش مهمی در تخریب تعاملات دیپلماتیک و سیاسی بین ایران و آمریکا ایفا کرده است. مجموع این عوامل موجب شده است که مذاکرات امنیتی و تاکتیکی ایران و آمریکا هرگز به نتیجهای پایدار نرسد. به نظر میرسد کل جریان مذاکراتی میان دو کشور از ابتدای انقلاب تاکنون بیشتر با هدف «مدیریت تنش» پیش رفته است؛ یعنی جلوگیری از تبدیل اختلافات به جنگ. اما جنگ ۱۲ روزه نشان داد که این سیاست نیز شکست خورده است. اکنون باید در سیاست مذاکراتی و دیپلماسی خود در قبال آمریکا و غرب تغییرات اساسی ایجاد کنیم و فراتر از رویکرد محدود به گفتوگوهای تاکتیکی و پروندهمحور حرکت کنیم.
پرسش اینجاست که ضرورت تغییر در کدام حوزهها بیش از همه احساس میشود؟ بویژه در زمینه رویکردهای منطقهای ایران که همواره یکی از محورهای اصلی راهبرد اسرائیل برای تعمیق شکاف با ایران بوده و این رژیم توانسته در همین مسیر، ایالات متحده را نیز همسو و همراه خود کند؛ روندی که به تشدید خصومتها انجامیده و نمونه بارز آن در جنگ ۱۲ روزه نمایان شد. بنابراین چه تغییرات راهبردی باید در سیاستگذاری و الگوی تعاملات ایران ایجاد شود تا بتوان از این وضعیت عبور کرد و به چهارچوبی پایدارتر و مؤثرتر رسید؟
واقعیت این است که در شرایط فعلی، ما در وضعیتی میان «نه جنگ و نه صلح» قرار داریم؛ وضعیتی شبیه به جنگ سرد که سایه تهدید نظامی همواره بر فراز کشور سنگینی میکند. در چنین شرایطی، نمیتوان بهطور جدی توصیه کرد که کشور تغییرات راهبردی کلانی در سیاست خارجی خود، بویژه در قبال ایالات متحده ایجاد کند.
تا زمانی که ثبات امنیتی و نظامی در داخل برقرار نشود، به این معنا که تصمیمگیران سیاسی و امنیتی کشور اطمینان کامل پیدا کنند که دیگر تهدیدی فوری و قریبالوقوع وجود ندارد، امکان ایجاد تغییرات محسوس و بنیادین در سیاستها نسبت به غرب نه منطقی است و نه عملی. زمانی که کشور در وضعیتی بیثبات و در معرض خصومت طرف مقابل قرار دارد و تهدید حمله نظامی همچنان پابرجاست، مهمترین و شاید تنها اقدام ممکن، بهرهگیری از دیپلماسی برای جلوگیری از جنگ و مدیریت تنش است. این یعنی باید دیپلماسی را بر یک ریل مشخص قرار داد و این قطار را بهسمت جلو حرکت داد تا از وقوع درگیری جلوگیری شود.
بنابراین تا زمانی که این ثبات سیاسی و امنیتی حاصل نشود؛ یعنی اطمینان از عدم تکرار حمله یا تهدید نظامی علیه کشور به دست نیاید نمیتوان به طور واقعی درباره تغییر یا اصلاح اساسی در سیاست خارجی، بویژه در قبال غرب، سخن گفت.
با این حال، شاهد افزایش دامنه تقابل، بویژه از سوی برخی کشورهای اروپایی علیه ایران هستیم؛ روندی که در جدیت آنها برای فعال کردن «مکانیسم ماشه» آشکار شده است. از سوی دیگر، عقبنشینی تدریجی آمریکاییها از مذاکرات که پیشتر با شدت و جدیت بیشتری دنبال میشد و اکنون حتی رنگوبوی عملیات فریب پیدا کرده، این تصور را تقویت میکند که پس از جنگ ۱۲ روزه، تلاشها برای کشاندن ایران به یک مخمصه سیاسی و امنیتی شدت گرفته است. به نظر میرسد واشنگتن و متحدانش در حال پیشبرد یک روند «امنیتیسازی» علیه ایران هستند. در چنین فضایی آنها دقیقاً میخواهند ایران را به کدام نقطه برسانند و چه اهدافی برای خود در این مسیر قائل هستند؟
حدود یک سال و اندی پیش، یادداشتی نوشتم با عنوان «پروژه مهار ایران معکوس شده است».
پیشتر، روند مهار ایران از پرونده هستهای آغاز میشد و سپس به حوزه موشکی و مسائل منطقهای میرسید. اما پس از تحولات ۷ اکتبر، این روند معکوس شد؛ به این معنا که پروژه مهار از حوزه منطقهای شروع شد، سپس به حوزه موشکی و دفاع موشکی منطقه کشیده شد و در نهایت به حمله به تأسیسات هستهای و مهار برنامه هستهای ایران انجامید. در این چهارچوب، یکی از دستورکارهای اصلی غرب با عاملیت اسرائیل در منطقه شکل گرفته است. پرسش کلیدی این است که پس از جنگ ۱۲ روزه و تلاش برای محدودسازی برنامه هستهای ایران، هدف بعدی آمریکا، غرب و اسرائیل چه خواهد بود؟ به نظر من، این را باید در قالب یک پروژه کلانتر دید: «تغییر در نظم سیاسی-امنیتی منطقه». پس از حمله به ایران، چه قبل و چه بعد از تحولات لبنان و سوریه، یک گزاره مکرراً از سوی اسرائیلیها و اخیراً از جانب آمریکاییها شنیده میشود: «تغییر چهره خاورمیانه»؛ عبارتی که بنیامین نتانیاهو و اخیراً وزیر استراتژی اسرائیل بارها بر آن تأکید کردهاند. من این روند را «سایکس-پیکو ۲» مینامم؛ نه لزوماً به معنای تغییر مرزهای رسمی، هرچند میتواند شامل آن هم باشد، بلکه بیشتر به معنای تغییر محیط پیرامونی اسرائیل. اگر سایکس-پیکوی اول به تولد اسرائیل انجامید، این بار هدف، ادغام اسرائیل در نظم سیاسی-امنیتی منطقه است.
با وجود آنکه اسرائیلیها حدود ۷۰ تا ۸۰ سال با جنگ و فشار تلاش کردهاند خود را بر منطقه تحمیل کنند، هنوز بهطور کامل پذیرفته نشدهاند. طرح «صلح ابراهیم» قرار بود این روند را پیش ببرد، اما نتانیاهو آشکارا گفته است که این پروژه بدون حذف ایران و محور مقاومت به نتیجه نمیرسد. او میگوید که پس از حذف محور ایران، کشورهای عربی آماده خواهند بود تا توافقات بیشتری با اسرائیل امضا کنند؛ یعنی «صلح از طریق قدرت».
در این چهارچوب، کار آنها با ایران تمام نشده و پس از جنگ ۱۲ روزه، وارد فاز جدیدی خواهند شد؛ فازی که میتواند شامل تغییر در نظام سیاسی ایران باشد و حتی اگر بتوانند به تجزیه کشور بینجامد. این فقط یک روایتسازی رسانهای نیست، بلکه موضوعی است که در محافل آکادمیک و سیاسی آمریکا و اسرائیل نیز مطرح میشود و نشان میدهد که آنها به دنبال تعیین تکلیف نهایی پرونده ایران هستند.
در این میان، موضوع «اسنپبک» نیز اهمیت دارد. قطعنامههای شورای امنیت، بویژه قطعنامه ۱۹۲۹ با هدف امنیتیسازی ایران تصویب شده بودند. برجام توانست این روند را حداقل به مدت ۱۰ سال به تعویق بیندازد یا حتی موقتاً متوقف کند. اما اکنون به نظر میرسد با استناد به مواضع طرفین فعال شدن اسنپبک قطعی است. این بار اما موضوع فقط امنیتیسازی نیست؛ بلکه «ناامنسازی» است.
در امنیتیسازی، ایران بهعنوان تهدیدی برای امنیت و ثبات منطقه و جهان تصویرسازی میشود تا مشروعیت لازم برای اقدامات سختگیرانه ایجاد شود؛ این روند بیشتر در سطح گفتمانی، دیپلماتیک و رسانهای پیگیری میشود. اما ناامنسازی فراتر از این است و هدف آن تضعیف واقعی ثبات ایران است. ماهیت آن عملیاتی، امنیتی و حتی نظامی است و بهدنبال ایجاد آشوب، ترس، فشار و فرسایش ساختارهای داخلی کشور است؛ اقدامی که میتواند با عملیات نظامی نیز همراه شود.
به این ترتیب، میتوان گفت ناامنسازی ادامه طبیعی امنیتیسازی است و هر دو میتوانند در خدمت یکدیگر باشند. به باور من، غرب وارد فاز جدیدی در قبال ایران خواهد شد که هدف آن، صرفاً اجماعسازی برای فشار سیاسی یا تحریم نیست، بلکه ناامنسازی ثبات و موجودیت کشور است.
پس از جنگ ۱۲ روزه و با توجه به گزارههایی که شما به آنها اشاره کردید از جمله تهدید موجودیت ملی، خطرات بنیادین علیه کشور مانند تجزیه، آشوب، و اقداماتی که اسرائیل و برخی کشورهای منطقه در این مسیر پیگیری میکنند، تا چه اندازه میتوان گفت این مخاطرات در سطح حاکمیت بهدرستی درک و مفاهمه شده است؟ و آیا مسیر و سیاستگذاریهای کنونی کشور بر اساس چنین فهمی شکل گرفته و در همان چهارچوب پیش میرود؟
به نظر میرسد ما حتی فراتر از تجربه جنگ عراق، برای اولین بار چه در سطح تصمیمگیران سیاسی کشور، چه در میان نخبگان و چه در جامعه ایران شاهد تغییر جدی در درک از مفهوم تهدید بودهایم. پیشتر، وقتی از «حمله نظامی» سخن میگفتیم، بیشتر یک تصویر محدود و مقطعی از اقدام نظامی در ذهن شکل میگرفت که آغاز و پایان مشخصی دارد. اما در جریان این جنگ، معنای واقعی «تهدید وجودی» را تجربه و درک کردیم؛ به این معنا که مجموعه کشور از مردم تا مسئولان و نخبگان سیاسی و فکری به این جمعبندی راهبردی رسید که ایران در آستانه خطر و تهدیدی بنیادین علیه موجودیت خود قرار گرفته است.
این ادراک، هرچند به وضوح شکل گرفته، اما پرسش مهم این است که آیا در پی آن، تغییرات لازم برای تدوین یک راهبرد جدید و تبدیل آن به یک «دارایی ملی» ایجاد خواهد شد یا خیر. دارایی ملی در اینجا به معنای انسجام اجتماعی و سرمایهای است که بتواند مقاومت ملی را تقویت کند. در ظاهر برخی تحرکات آغاز شده تا تابآوری اجتماعی، سیاسی و اقتصادی کشور از درون تقویت شود و توان ایستادگی در برابر فشارهای بیرونی افزایش یابد.
واقعیت این است که در شرایط «تنهایی استراتژیک» و فضای پرمخاطرهای که کشور در آن قرار دارد، هیچ سرمایهای برای نظام سیاسی ارزشمندتر از انسجام ملی، تابآوری اجتماعی و سرمایه مردم نیست. به نظر میرسد که در جریان جنگ ۱۲ روزه، دشمنان حساب ویژهای بر شکافها و تحولات اجتماعی ایران باز کرده بودند، اما این محاسبه با واکنش و ایستادگی مردم تغییر یافت. با این حال، باید توجه داشت که انسجام ملی و همراهی اجتماعی در شرایط جنگی ماهیتی سیال دارد و نمیتوان آن را ثابت و تضمینشده فرض کرد.
بر این اساس، تقویت و حفظ سرمایه اجتماعی و تابآوری ملی نیازمند سیاستهایی تازه و یکپارچه برای افزایش همبستگی داخلی است. بخشی از این رویکرد به حوزه آموزش بازمیگردد: آموزش رسانهای، آموزش سیاسی و حتی آموزش نظامی؛ به گونهای که مردم احساس کنند تحولات مثبت و ملموسی در داخل کشور در جریان است. در نهایت، موضوع اصلی، «بقای ملی» است. تجربه این جنگ نشان داد که مردم ایران درک کردند تهدید متوجه موجودیت ملی و تمامیت ایران است، نه صرفاً نظام سیاسی. این نکته بسیار مهمی است، چرا که ملیگرایی در کشور تقویت شد و لازم است با برنامهریزی و اقدامات عملی، این سرمایه ارزشمند بیش از پیش گسترش یابد.
به نظر میرسد یکی از بخشهای مهم در معادلات بازدارندگی، حوزه میدانی جنگ است. فارغ از روزهای ابتدایی جنگ که فضای نظامی کشور نیز تا حدی در شوک قرار گرفت، بویژه پس از آنکه حلقه اول کادر نظامی ما هدف حمله قرار گرفت، به نظر میآید پس از دو یا سه روز، این شوک برطرف شد و بازیابی میدانی و سطحی از بازدارندگی شکل گرفت. این رویداد تا چه اندازه در شکلگیری آتشبس نقش داشت و در ادامه میتواند بر رویکرد تل آویو پس از این درگیری اثرگذار باشد؟
اگر الگوی رفتاری اسرائیل در مناقشات مختلف را بررسی کنیم، بهوضوح میبینیم که این رژیم، هرگاه موازنه قدرت وجود نداشته باشد و اطمینان یابد که میتواند ضربات وارده را مهار کند، تا دستیابی کامل به اهدافش پیش میرود. این رویکرد را هم در مواجهه با لبنان دیدهایم، هم در سوریه و اکنون در رابطه با ایران نیز میتوان آن را مشاهده کرد. به نظر میرسد، اسرائیل در این جنگ آمده بود تا «کار را تمام کند»؛ به این معنا که در همان روز اول، تمامی فرماندهان نظامی ما را هدف قرار دهد و زیرساختهای نظامی کشور را نابود کند تا با اخلال در شبکه فرماندهی، فرصت واکنش را از ایران بگیرد.
بیتردید ما در این جنگ ضربات سنگینی متحمل شدیم؛ چه در حوزه فرماندهان و چه در برخی تأسیسات. اما نکته مهم و کمتر بازتاب یافته این است که علیرغم این خسارات، ایران بویژه در نیمه دوم جنگ توانست ضربات قابل توجهی به اسرائیل وارد کند. با اطمینان میتوان گفت اگر موشکهای ایران و اصابتهای دقیق روزهای پایانی نبود، جنگ ادامه پیدا میکرد و به آتشبس منتهی نمیشد. واقعیت این است که آتشبس را اسرائیل درخواست کرد، نه ایران؛ زیرا طرف مقابل به این جمعبندی رسید که ادامه جنگ میتواند ضربات بیشتری به جبهه داخلی وارد کند و تابآوری اجتماعی در اسرائیل را بهشدت کاهش دهد.
علاوه بر این، گزارشها نشان داد که سامانههای پدافندی اسرائیل دچار فرسودگی شده و نیاز به بازیابی داشتند. همانطور که ما هم به احیای توان دفاعی خود نیاز داشتیم، اسرائیل نیز به فرصتی برای ترمیم و بازسازی احتیاج داشت. بنابراین نمیتوان نقش تعیینکننده توان موشکی و تهاجمی ایران را در شکلگیری آتشبس و پایان جنگ نادیده گرفت.
البته برخی معتقدند که باید بهسرعت به سمت بازسازی پدافند کشور حرکت کنیم و بر آن متمرکز شویم. من با این نظر مخالف نیستم، اما باید توجه داشت که این یک فرآیند زمانبر است؛ بویژه در شرایطی که احتمال وقوع هرگونه اقدام نظامی جدید وجود دارد. به همین دلیل، اکنون تمرکز ویژه باید بر توان تهاجمی و ضربتی کشور باشد؛ عاملی که میتواند موازنه قدرت و موازنه تهدید را برقرار کند، مانع آغاز جنگ شود یا در صورت وقوع جنگ اجازه ندهد که کشور هزینههای سنگین و جبرانناپذیری متحمل گردد. این موازنه است که در شرایط جنگی میتواند به تحمیل آتشبس بر دشمن بینجامد، همانگونه که در این جنگ ۱۲ روزه رخ داد.
در نهایت این پرسش مطرح میشود با توجه به افزایش سطح تنشهای دیپلماتیک و محدود شدن مسیرهای گفتوگو ایران چگونه میتواند از ظرفیت دیپلماسی برای عبور از این شرایط پیچیده بهره گیرد؟
واقعیت این است که دستگاه دیپلماسی ما در شرایط کنونی بیش از هر چیز باید خود را برای دیپلماسی جنگ آماده کند، نه صرفاً مذاکره و توافق سیاسی که بتواند کشور را وارد مسیر جدیدی کند. به نظر من، دیپلماسی هوشمندانه باید بتواند از ظرفیت گفتوگوهای منطقهای و بینالمللی بهخوبی بهره ببرد، تهدیدات معتبر را به طرفهای مقابل و حتی متحدان دشمن در منطقه منتقل و در عین حال ائتلافسازی سیاسی در سطوح منطقهای و بینالمللی را تقویت کند.
علاوه بر این، دیپلماسی باید در ایجاد شکاف و اخلال در ائتلافهای دشمن علیه ایران نقش فعال و مؤثری ایفا کند و در صورت بروز جنگ احتمالی، شرایطی را فراهم آورد که بتواند کشور را به سمت آتشبس، پایان درگیری و ثبات هدایت کند. بنابراین، به نظر من دیپلماسی ما باید بر مدیریت تنش تمرکز داشته باشد؛ در وهله اول جلوگیری از وقوع جنگ و در گام بعدی، مدیریت جنگ و درگیری در صورت وقوع آن.
از این رو، دستگاه دیپلماسی ابتدا و قبل از هر چیز باید تمام ظرفیتهای خود را در حوزه دیپلماسی منطقهای به کار گیرد و به شکل جدی از ابزار و اهرم کشورهای منطقه استفاده کند تا مانع از وقوع جنگ شود. به عبارت دیگر، مدیریت تنش و جلوگیری از تشدید درگیریها باید اولویت اصلی باشد و در صورت بروز جنگ، مدیریت صحیح درگیریها و جنگ در دستور کار قرار گیرد.
روزنامه ایران/